بازتاب نفس صبحدمان



حلقه‌ام را گذاشته بودم روی میز تحریر. توی دستش گرفته و با زبان بچگانه‌اش از من می‌پرسد "این چیه"؟ می‌گویم "طلا" و با خودش طلا را تکرار می‌کند. می‌گیرمش توی روشنایی و می‌گویم "ببین برق می‌زنه"، و باز با خودش تکرار می‌کند "برق می‌زنه". می‌گویم باید بگذارمش اینجا؛ و به کشوی میز اشاره می‌کنم.
می‌دود و بازی می‌کند. بعد از یک ساعت انگشتر نقرۀ همسرم را برمی‌دارد، می‌گیرد زیر نور چراغ مطالعه و می‌گوید "برق می‌زنه.طلا." و آن را می‌دهد دست من و اشاره می‌کند به کشو که بگذارمش یک جای امن.

همسرم می‌خندد و می‌گوید "عمو جون، هر چیزی که برق می‌زنه که طلا نیست". و من با خودم تکرار می‌کنم تا بلکه نفسم بفهمد که "هر چیزی که برق می‌زنه، طلا نیست" و وای از دست و دلی که در پیِ هر برقی رفت و پناه بر خدا از روزی که نفس بفهمد برای یک برقِ بی ارزش تمام عمرش را صرف کرده، برای برقی که طلا نبوده.

حاشیه:
ظلمتُ نفسی.

مادر همسرم در واکنش به "قند" خواستن پسرک ساختمانمان می‌گوید این، قند نیست، "سمّ سفید" ست. حالا پسرک هر روز قند برمی‌دارد و مدام تکرار می‌کند "سمّ سفید" و به همه تعارفش می‌کند و خودش هم یک گوشه، وقتی کسی حواسش نیست سمّ سفید را می‌خورد و بعد با ذوق و شوق اعتراف می‌کند به خوردنش. 

حاشیه:
فَمالی لا أبکی. چرا گریه نکنم به حال زار این نفس که هر روز "شاهده علی خلقه" را تکرار می‌کند، "یا شاهد کل نجوی" را زمزمه می‌کند و با دست و چشم و زبان گناه می‌کند. چرا گریه نکنم به حال این نفس که هنوز شبیه کودکی ست که معنای "سم" را نمی‌داند .

حدود صد وبلاگ (کمی بیشتر) رو در بیان، عمومی و از این تعداد فقط دو تا رو مخفی (به دلایلی) و حدود هفت وبلاگ رو در بلاگفا دنبال می‌کنم. تمام این وبلاگ‌ها رو به شدّت دوست دارم و جدّی می‌خونم، حتّی اگر کاملاً با نویسنده اون وبلاگ اختلاف نظر داشته باشم و حتّی‌تر اینکه اون نویسنده از من و نوشته‌هام و شخصیت مجازی من خوشش نیاد -پیش اومده که میگم :)- هر کدوم از این وبلاگ‌ها من رو در یک شرایط روحی و شرایط زندگی کمک می‌کنه. یک شرایطی پیش بیاد حتماٌ از تک‌تکشون تشکر می‌کنم. ایده‌آلم اینه که هر کدوم از این وبلاگ‌ها رو توی پیوندهای روزانه با بعضی پست‌هاشون معرفی کنم و  لینک بدم به بعضی مطالبشون. ان‌شاالله این کار رو انجام می‌دم در آینده.
 
امّا وبلاگ‌هایی که طبق این چالش + ترجیحاً معرّفی می‌کنم این سه وبلاگ هستند؛

حبذا: این وبلاگ رو وقت بذارید و از اول تا آخرش رو بخونید و دنبال کنید اگر مایل هستید. نویسندۀ وبلاگ به نظر بنده، خیلی بیشتر از چیزی که می‌نویسه حرف برای گفتن داره. نوشته‌ها همیشه و همیشه من رو وادار به حرکت می‌کنه و در هر حال روحی که باشم من رو متعادل می‌کنه. ایشون با اینکه بسیار مبادی آداب شرعی و اخلاقی هستند در ارتباطات و تعاملات امّا با دقت و بسیار حساب شده حتی به کامنت‌های خصوصی هم پاسخ میدن (مگر اینکه ضرورتی نباشه).

ن و القلم و ما یسطرون: بحث‌های دقیقی که ایشون مطرح میکنن، همیشه این رو به من یادآوری میکنه که همه چیز، اونطوری که من فکر میکنم نیست، و تشویق میشم به عمیق دیدن و گاهاً فکر کردن به مبانی‌ای که داشتم.

سیب‌زمینی: نوشته‌های ایشون وقف شده ست انگار. "خود" رو کنار گذاشتن و تمام دغدغه و قلمشون رو اختصاص دادن به از شهدا و انقلاب نوشتن. در این زمینه‌ها مستند هم می‌سازند و حتی فیلم‌هایی که برای دیدن انتخاب می‌کنن اغلب از یک تفریح ساده فاصله داره و در مسیر همین دغدغه‌شون هست که نشون میده چقدر با آرمانهاشون زندگی میکنن و دقیقا میدونن دنبال چی میگردن. وقتی بعضی مسائل، از جمله آرمان خواهی و حفظ اصول و ارمانها برام کمرنگ میشه حتما و حتما وبلاگ ایشون رو میخونم. 


حواشی:
1.قواعد این پویش +
2. از دوستان عزیز،  پلک شیشه ای و طاق فیروزه و موزۀ درد معاصر و شبگرد دعوت میکنم که لطفا در این چالش شرکت کنن.
3. قرار بود که در چالشی شرکت کنم و از کتاب تاثیرگزاری که خوندم بنویسم. توی پیشنویس‌ها هست و ان شاءالله منتشر می‌کنم. یک چالش دیگه هم بود که متاسفانه فراموش کردم. ممنون میشم دوستان بهم یادآوری کنن تا سعادت نوشتنش رو داشته باشم. :) ممنونم.

وقتی داری ماست درست می‌کنی علاوه بر لحظۀ هیجان‌انگیز "داغ باشه ولی دستت رو نسوزونه" که می‌شه راجع بهش چند خط نوشت، اون لحظۀ درستی که ماست رو اضافه می‌کنی و شیرت تبدیل به ماست می‌شه هم، خیلی جای حرف داره! اون لحظه برای من، یعنی بعد از تحمّل یک داغی زیاد، حالا رسیدی به جایی که هنوز داغی، ولی نمی‌سوزی، هنوز شرایط سخته ولی نمی‌پاشی، مقاومت داری؛ اون لحظه، لحظه‌ایه که آمادۀ تغییر هستی. اگر خواهان تغییر زودهنگام باشی، اگر توی بحبوحۀ جوشیدن و داغ بودن بخوای تغییر کنی، همه چیز خراب می‌شه. اگر هم بذاری شرایط بگذره و به موقع عمل نکنی، و اونجایی که باید اقدام کنی، نکنی، باز هم همه چیز خراب می‌شه.

خدا به اندازۀ تحمل و ظرفیتمون امتحانمون می‌کنه. حواسمون به اون لحظه‌ای که داغه ولی نمی‌سوزونه! باشه. داغه، ولی نمی‌پاشی، مقاومت می‌کنی، ان‌شاءالله توی این لحظات، اون لحظۀ "شدن" و "عبور از یک مرحله" و "تغییر" رو می‌بینی. مشکلات و سختی‌ها برای تغییر ما بوجود میان، نه برای متلاشی کردن ما.


حواشی:
1.اصلاً موافق جملۀ "دیگه نمی‌تونم تحمل کنم" نیستم. لا یکلف الله نفساً الّا وسعها؛ یعنی همین، یعنی داغه ولی نمی‌سوزی!
2.خانه‌داریِ شیرین :)

کوچولوی ساختمان ما، این روزها بیشتر شبیه آدم بزرگ‌ها رفتار می‌کند. مثلاً اگر چند دقیقه بهش توجه نکنی و یا مشغول کار خودت باشی، احساس می‌کند مزاحم ست و اصرار می‌کند که برود خانۀ خودشان. اینجور وقت‌ها یاد مادرش می‌افتد. اصرار دارد که "بریم مامان مریم". و دیگر هیچ سرگرمی و کار و بازی جدید نمی‌تواند حواسش را پرت کند. دیگر کار از کار گذشته و هوای مادرش را کرده.



 فکر می‌کنم گاهی ادبار دنیا، لطف بی‌پایان خداست وقتی دنیا پشت می‌کند، وقتی انگار زمین و زمان از دستت فرار می‌کنند، وقتی حس می‌کنی دنیا آنقدر تنگ ست که گنجایش تو را ندارد، همان وقت‌ها اگر حواست را جمع کنی و بیخودی داد و هوار راه نیندازی و سعی نکنی به زور توجه دنیا را جلب کنی، به یاد از مادر مهربانترت می‌افتی. بهانه‌اش را که بگیری، صدایش که کنی، انگار دنیا از این بی‌توجهی تو به خودش، بیزار می‌شود و می‌دود دنبالت. خودش فرموده که خَلَق لکم ما فی الارض جمیعاً. همۀ دارایی دنیا مال ماست. آنوقت می‌توانی لبخند بزنی که هم مادرت را داری و هم دنیا را!


حواشی:

1. من از مفصّل این نکته جمله‌ای گفتم
تو خود حدیث مفصّل بخوان از این مجمل

این بیت بی ربط بود به پست. مصرع اولش رو تازه پیدا کردم! تا حالا نمی‌دونستم مصرع اولش چیه :)


2. *البته که همیشه "هست"، ما متوجه نمی‌شیم و غافلیم و نمی‌بینیم. بهتر بود می‌گفتم "همان لحظه که می‌بینم."

3. گوشۀ سمت چپ، زیر عکس، یکی از قشنگ‌ترین دعاهای قنوت نماز بود که شنیدم.

قرار بود برای تولّد برادر همسرم یک دورهمی کوچک بگیرند. با منطقشان آشنا بودم. عادت ندارند به‌هم کادو و هدیه بدهند. صرفاً دور هم بودن را عامل نزدیکی دل‌هایشان به‌هم می‌دانند. چیزی از این مسائل روانشناسی و اجتماعی و در حیطۀ تعاملات انسان‌ها نمی‌دانم امّا معتقدم وقتی احادیثی داریم در باب هدیه دادن، قطعاً دلیلی دارد. هرچند در ذهن من نگنجد و باورش نکرده باشم. داشتم فکر می‌کردم فقط محرّمات و واجبات را کمرنگ نکرده‌ایم توی زندگی روزمره‌مان، بلکه با بعضی سفارشات خاصّ اهل بیت هم بیگانه شده‌ایم. فکر می‌کردم چرا در کنار اینکه فکر کنم آیا فلان مجلس مناسب حضور هست یا نه، به آداب تعاملات از نظر اسلام فکر نمی‌کنم؟ چرا اینکه اینقدر در اسلام سفارش به هدیه دادن شده را پررنگ نمی‌کنم؟ چرا تذکرش را به خودم نمی‌دهم؟
چرا چرا چرا

حاشیه:
1.رفتیم، هدیه بردیم و مورد هجمۀ شدیدی هم قرار گرفتیم :). آنقدر شدید که مجال صحبت و توضیح دادن نبود امّا قطعاً در فرصتی مناسب توضیح خواهم داد. دوست دارم به اندازۀ وسع مالی‌ای که دارم و شرایطم، حتّی به اندازۀ یک هستۀ خرما، در مناسبت‌ها، هدیه بدهم و تأکید داشته باشم که این را ائمۀ نازنینمان یادمان داده‌اند. (اگر نفْس اجازه بدهد و هدیه دادن را به نفع خودش تمام نکند!)

2.
*لأن اهدی لأخی المسلِمِ هدیَّةً تَنفَعُهُ أحَبُّ إلیَّ مِن أن أتَصَدَّقَ بِمِثلها.
اگر به برادر مسلمان خود هدیه ای بدهم که به کارش آید، خوشتر است نزد من از اینکه همانند آن هدیه صدقه دهم. 
(الکافی:5/144/12)

*الهَدِیَّةُ تُورِثُ المَوَدَّةَ ، و تَجدُرُ الاُخُوَّةَ ، و تُذهِبُ الضَّغینَةَ ، تَهادُوا تَحابُّوا .
هدیه دادن محبّت مى‌آورد و برادرى را نگه مى‌دارد و کینه و دشمنى را مى‌برد. براى یکدیگر هدیه ببرید تا دوستدار هم شوید.(بحارالأنوار۷۷/۱۶۶/۲)




تفریحاتی هم هست به اسم "تفریحات وحدتی". مثل کوه، دشت، بیابون. بری جایی که کمتر کثرتی وجود داره، به آسمانی نگاه کنی که کثرتی توش نیست، جایی که کسی نیست، آدم نیست، ماشین نیست. این مورد رو حتماً توی برنامه سال 98 بذارید.


حاشیه:
مادر همسرم میگن: وصیت می‌کنم به هر کدوم از بچه‌ها و عروس‌ها و داماد و نوه‌هام که پیاده‌روی نمی‌کنن هیچی از مال دنیا ندن :)  پیاده‌روی تأثیرات عجیب و غیرقابل انکاری داره. اصلاً گفتنی نیست. حتماً به طور منظم توی برنامه بیارید و تیکِ انجام شدنِ هر روزه‌ش رو ببینید و کیف کنید.

نشستیم به سبزی پاک کردن. من با دقّت سعی می‌کنم چیزی را دور نریزم. همسرم گاهی یکی دو برگ ریحان و جعفری را نادیده می‌گیرد. نگاه من را روی دست‌هایش که می‌بیند می‌گوید، "شه درو کن تا چیزی هم گیر مرغ و خروس‌ها بیاید!" و با دستش اشاره می‌کند به مرغ و خروس‌های روی پشت‌بام.
لذت می‌برم از دقّتش به اطراف و کم ندیدنِ مخلوقات خدا و اینکه در نظرش خیلی فرق دارد که قاطی آشغال سبزی‌ها، چند تا سبزی بهتر هم بگذارد.

حاشیه:
1. حیف از سال‌هایی که دور از همسرم طی شد.
2. *چون در تکلّم می‌شوی از حسرتت گم می‌کند/ سوسن زبان، قمری فغان، بلبل نوا، طوطی سخن
(شاطر عباس صبوحی) 



طوری که پسرک ساختمان ما، بین بازی و شلوغی‌ها تا اسم پدر یا مادرش را می‌شنود برمی‌گردد سمت گویندۀ آن اسم‌ها را، خیلی دوست دارم. تازگی‌ها دست از بازی می‌کشد و رو به صاحب صدا می‌پرسد "چی می‌گی؟!".


حاشیه:
تو را ز کنگرۀ عرش می‌زنند صفیر. با خودم زمزمه می‌کنم و فکر می‌کنم اطراف من هر ثانیه، همه چیز، اسم صاحب و ربّم را صدا می‌کند، و من باز در پیِ بازی خودم هستم.

*پسرک را برای اولین بار دعوا می‌کنم. اول می‌آید سمت من، خودش را می‌چسباند به من، چند ثانیه مکث می‌کند و بلافاصله متوجّه اشتباهش می‌شود و در سکوتِ بقیه، می‌رود سمت مادرش و خودش را رها می‌کند توی بغلش.

**شیر را می‌ریزد روی فرش. قبل از اینکه کسی دعوایش کند، شروع می‌کند به اقرار کردن. "پسرْ بد، پسرْ درِ پیت" گویان، می‌زند پشت دست خودش و گریه می‌کند. حالا همه می‌دوند سمتش، بغلش می‌کنند و می‌گویند "اشکالی نداره، اشتباه کردی. دیگه تکرار نکن"، صورتش را می‌بوسند، اشکهایش را پاک می‌کنند و حتی سعی می‌کنند با شوخی و سرگرم کردنش، خجالت از خطایش را فراموش کند.


حاشیه:
معترفیم به گناه و کوتاهی‌ها و خطاهایمان. معترفیم که هر شب "غلط کردم" گویان، اشک می‌ریزیم، که گاهی بی‌دلیل دلمان می‌گیرد و استغفار می‌کنیم. شاید گاهی، به دامنی اشتباه چنگ بزنیم، اما اول و آخر می‌آییم سمت خودت. هیهات که دست نوازشت را بر سرمان نکشی. هیهات که بعد از اعتراف، گناهانمان را به رخمان بکشی.
یا ارحم‌الراحمین

می‌گویم برای خانه کمی خرید دارم، تو چیزی لازم داری؟ کمی مکث می‌کند، بعد از جملۀ "نه، ممنون" می‌پرسد، راستی میوه‌ها را از کجا می‌خری؟ آدرس میوه فروشی انتهای بولوار را می‌دهم که میوه‌های تازه و خوبی دارد. باز تشکر می‌کند و با صدای آرام‌تری می‌گوید "یه مغازه هست درست چسبیده به کوچه‌مون، اون همسایه‌مونه. خیلی ازش خرید نمی‌کنن چون مرد سن‌وسال‌داریه و نمیتونه هر روز بره میوه و سبزی تازه بیاره. اما بد هم نیست. گاهی ازش خرید کن، بالاخره همسایه ست، حقی داره. برای ما فرقی نمی‌کنه سیبمون درشت باشه یا نباشه، اما اون اگه سیب‌هاش فروش نره، خراب می‌شه و ضرر می‌کنه".

امروز و دیروز از مغازۀ همسایه‌مان، آقا رضا، خرید کردم. سیبی که چندان تازه و درشت و صاف نیست را گاز می‌زنم و هر روز عاشق‌تر می‌شوم

حواشی:
1. من نگفتم که دوستت دارم، مستی‌ام را خودت ببین و بفهم
شدت این علاقه‌ام به تو را، ها کنم یا خودش نمایان است؟!
شایان مصلح

2. بعضی خبرها اونقدر غمگینم میکنه که به رسم قانون نانوشته‌ای که با خودم دارم، غمش رو نه فریاد می‌زنم و نه میتونم بنویسم. مثل غم طلبۀ همدانی، مثل.




این شتر رو یادتونه؟ 

حالا با دست‌های هنرمندانۀ ایشون جاودانه و تبدیل به یک خاطره شد :)

 


اینقدر دقیق که حتی اون خط مشکی انتهای بدن رو هم درآورده :). بچه‌هایی که اون روز سر کلاس بودند باز شیطونیشون گل کرده. یکیشون میگفت دیگه همیشه میتونیم بهش بخندیم :)


*خوب شد مجنون رو سیاه کرده بودم :))


خوش ذوق و کار درست :)



همیشه من رو شرمنده محبت خودش می‌کنه. با دیدن این خانم کوچولو که با ن‌هامون هم ست کرده :) حسابی ذوق زده شدم چون اصلاً انتظارش رو نداشتم.


حاشیه:

عروسک‌های حسنا

اینستاگرام: hosna_dolls

تلگرام: hosna_dolls



رسم هر سالۀ اینجا، جمع شدن سر سفرۀ افطار خانۀ پدری همسرم ست. هر شب دعوتیم به نان تازه و پنیر و سبزی و چای و خرما. نان تازه را مردها می‌آورند، سبزی را هم هماهنگ می‌کنیم که هرکس بتواند، هر روز، به قدر نیاز بخرد. سفرۀ ساده و دلچسبی‌ست و به قول مادر همسرم بی‌هیچ تکلّف و سختی، هر شب میزبان روزه‌داران‌ست و به خودش می‌بالد و آشکارا ذوق می‌کند و حاضر نیست میزبانی را به ما یا برادر همسرم واگذار کند.

نشسته بودیم سر سفرۀ افطار. میزبان حواسش به همۀ مهمان‌ها بود. برای پسرک خیارها را ریزتر خرد می‌کرد، برای همسرم تکه‌های برشتۀ نان را می‌گذاشت، برای من که دور از سماور بودم چای می‌ریخت و دستم می‌داد، حواسش بود که برادر همسرم آب خیلی سرد نخورد چون برایش خوب نبود. ریحان‌ها را مخصوص خواهر همسرم می‌گذاشت توی بشقابش و غذای عروسِ اول را کنار گذاشته بود چون می‌دانست حتماً خودش را می‌رساند.  

تک‌تکمان را خودش دعوت کرده بود و هیچ‌کس از این سفره بی‌بهره نبود؛ هر کس به اندازۀ خودش. پسرک را که بازیگوشی می‌کرد بارها صدا می‌زد و بین بدو بدو هایش سریع لقمه‌ای در دهانش می‌گذاشت. وقتی می‌خواستم بامیه‌ای بخورم، در گوشم می‌گفت "خرما هم بخور، بهتره" و من را به بهترین‌هایِ توی سفره‌اش راهنمایی می‌کرد. عروسِ اول، کمی دیر رسید، چای را برایش داغ‌داغ ریختند و شله‌زردش را گرم کردند اما نان سرد شده بود. می‌خندید و می‌گفت "این هم از نتیجۀ دیر رسیدن". اما بزرگواری میزبان‌ست که برای دیر کردن‌هایمان هم تدبیری دارد.

حاشیه:
باور کنیم که این ماه عزیز را مهمانیم. مهمانِ سفره‌ای همه‌چیز تمام که برای هر کسی، با هر قدر و اندازه‌ای بهترین‌ها را دارد، حتی برای بازیگوش‌ها، حتی برای دیر کرده‌ها. اما اگر دیر برسیم شاید نان از دهن بیوفتد!

دیشب وقتی رسیدیم نان تازه به دست داشت از پله‌ها بالا می‌آمد. با اینکه نزدیک اذان بود و شواهد نشان می‌داد که نانوایی شلوغ بوده، با لبخند پهنی از همان پایین پله‌ها به همه‌مان سلام بلندی داد و تا چشمش به سفرۀ افطار افتاد گفت "به‌به عروس‌ها چه کردید!" (در حالیکه فقط سبزی و گوجه و خیار گذاشته بودیم و اصلاً کار سخت و پیچیده‌ای نبود). به تک‌تکمان با اسم، خوش‌آمد می‌گفت و رو به پسرک می‌گفت، "هیچ‌جا نونای مادر جونت رو نداره. هر جا رفتی، افطارها رو برگرد همینجا". سر سفرۀ افطار رو به پسرک میگفت "مادر جان! هیچ‌جا شله‌زردهایی به خوبیِ اینجا ندارد! هر جا رفتی برگرد همینجا"، بعد تندتند دارچین را می‌ریخت روی شله‌زرد پسرک.

تمام مدت مهمان نوازی‌اش را می‌دیدم که با روی گشاده سعی داشت به همه‌مان خوش بگذرد. حتی اجازه نمی‌دهد برای آوردن یک قاشق از جایمان بلند شویم.
سبزی‌های هرروزۀ تازه و نان تازه، همه‌مان را به وجد می‌آورد.

حاشیه:
یاد این پست افتادم + بغض کردم. بغض کردم بابت همۀ دلبری‌هایش که فریاد می‌زند "هرجا رفتی بیا همین‌جا. هیچ‌جا، پیشِ من نمی‌شود". با عوض شدن فصل‌ها دلبری می‌کند، با طعم میوه‌ها، با رنگ‌وبوی گل‌ها، با تنوع آدم‌ها، با. 
ای الله! تو چقدر خوش‌سلیقه و مهمان نوازی.

دعا کنیم برای هم در این ساعات خوش.


مستند a157 رو دیدید؟
اگر ندیدید: +

حدوداً یک سال پیش دیدم و همین الان هم دلیلی برای معرفی کردنش ندارم جز اینکه دیدم توی سایت سینما مارکت برای دانلود گذاشته و یک‌جورهایی مجوزی شد برای معرفی کردنش.

بعد از فیلم این گفتگو رو هم بخونید بد نیست +

هشدار:
ممکنه زندگیتون قبل و بعد از دیدن این مستند تغییر کنه و گفتگوها همیشه یک گوشۀ ذهنتون باشه و حتی شاید بارها از خودتون بپرسید "چرا من این مستند رو دیدم ولی دق نکردم".

حاشیه:
این تغییر می‌تونه خوب باشه.

با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند.

حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست.

یا دائمُ یا قائم.

انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)

با خوشحالی می‌دوید سمت گنجشک‌هایی که روی زمین نشسته بودند، تا می‌خواست خوشحالیش را با "رسیدن" کامل کند، گنجشک‌ها می‌پریدند. بهانه می‌گرفت که "توتو" ها را می‌خواهد، که چرا می‌روند.

حاشیه:
با خودم فکر می‌کنم شبیه بچه‌ای هستم که دلم پی یک پرندۀ نشسته می‌رود. پرنده‌ای که کارش پریدن و رفتن‌ست. هیچ‌چیز موقتی‌تر از نشستن یک پرنده نیست.

یا دائمُ یا قائم.

انما هذه الحیاة الدنیا متاع و ان الاخرة هی دار القرار (غافر/39)

از دوستان اینجا، می‌شه بدونم که چه کسانی تهران زندگی می‌کنند؟ در حال حاضر سؤال یا زحمت و درخواستی ندارم. در آینده ممکنه یک مزاحمت کوچک برای کاری داشته باشم. 

کامنت‌ها تأیید نمی‌شن برای راحتی شما. اگر کسی مایله لطفاً پاسخ بده.

بسم الله الرحمن الرحیم

سلام به دوستان عزیزم.

توی این مدت دوستانی خارج از این فضا، چندین‌بار با لطف و مهربانی جویای احوالات بنده بودند. فکر کردم شاید بد نباشه چند خطی برای دوستان عزیزم بنویسم.

الحمدلله و به لطف دعای شما دوستان، زندگی در بهترین حالت خودش داره پیش می‌ره و بقیۀ امور درسی و کاری هم به لطف خدا از راه دور و مجازی در حال انجام شدن هست.

مدتهاست که مطمئن شدم عمر وبلاگ‌نویسی خانم الفـ قطعاً به پایان رسیده. این روزها و اتفاقاتی که همه‌مون پشت سر گذاشتیم هم، مؤید این تصمیم شد. معتقدم در عزای سردار عزیزمون، فرو ریختیم و دوباره ساخته شدیم و این روزها که داریم با "کرونایِ هماهنگ با رحمت مطلقۀ الهی"* دست‌و‌پنجه نرم می‌کنیم؛ همۀ این‌ها آدمی دیگر و فضای دیگری می‌طلبه. حداقل برای خودم اینطور حس می‌کنم. و این شد که در تصمیم پایان وبلاگ‌نویسی و کلّا نوع حضور در فضای مجازی مصمم‌تر شدم.

ان‌شاءالله روزی در جایی دیگر و فضایی دیگر همدیگر رو ببینیم و بخوانیم و بشنویم.

 

حواشی:

1. بسیار محتاج دعای دوستان هستم.

2. وبلاگی که بعد از حذف وبلاگ اصلی توسط دوستی ناشناس راه‌اندازی شد، بسته شد و اینجا رو باز گذاشتم که دوباره اتفاق قبل تکرار نشه و طبیعتاً الان خودم یعنی خانم الفـ این نوشته رو خدمتتون ارسال می‌کنم.

 

3. مرا بلای تو از محنت جهان برهاند

   چگونه شکر کنم نعمت بلای تو را  (سیف فرغانی)

 

 

ز بیانات آیت الله جوادی آملی


تبلیغات

محل تبلیغات شما
محل تبلیغات شما محل تبلیغات شما

آخرین وبلاگ ها

آخرین جستجو ها

براکت کنج کاشی و سرامیک تراریا ویکی | TerrariaWiki vakiel فروش و پخش عمده نوشت افزار Tom پرشین گات تلنت persian got talent نیچه ایسم Danielle