حلقهام را گذاشته بودم روی میز تحریر. توی دستش گرفته و با زبان بچگانهاش از من میپرسد "این چیه"؟ میگویم "طلا" و با خودش طلا را تکرار میکند. میگیرمش توی روشنایی و میگویم "ببین برق میزنه"، و باز با خودش تکرار میکند "برق میزنه". میگویم باید بگذارمش اینجا؛ و به کشوی میز اشاره میکنم.
میدود و بازی میکند. بعد از یک ساعت انگشتر نقرۀ همسرم را برمیدارد، میگیرد زیر نور چراغ مطالعه و میگوید "برق میزنه.طلا." و آن را میدهد دست من و اشاره میکند به کشو که بگذارمش یک جای امن.
همسرم میخندد و میگوید "عمو جون، هر چیزی که برق میزنه که طلا نیست". و من با خودم تکرار میکنم تا بلکه نفسم بفهمد که "هر چیزی که برق میزنه، طلا نیست" و وای از دست و دلی که در پیِ هر برقی رفت و پناه بر خدا از روزی که نفس بفهمد برای یک برقِ بی ارزش تمام عمرش را صرف کرده، برای برقی که طلا نبوده.
حاشیه:
ظلمتُ نفسی.
درباره این سایت