رسم هر سالۀ اینجا، جمع شدن سر سفرۀ افطار خانۀ پدری همسرم ست. هر شب دعوتیم به نان تازه و پنیر و سبزی و چای و خرما. نان تازه را مردها میآورند، سبزی را هم هماهنگ میکنیم که هرکس بتواند، هر روز، به قدر نیاز بخرد. سفرۀ ساده و دلچسبیست و به قول مادر همسرم بیهیچ تکلّف و سختی، هر شب میزبان روزهدارانست و به خودش میبالد و آشکارا ذوق میکند و حاضر نیست میزبانی را به ما یا برادر همسرم واگذار کند.
نشسته بودیم سر سفرۀ افطار. میزبان حواسش به همۀ مهمانها بود. برای پسرک خیارها را ریزتر خرد میکرد، برای همسرم تکههای برشتۀ نان را میگذاشت، برای من که دور از سماور بودم چای میریخت و دستم میداد، حواسش بود که برادر همسرم آب خیلی سرد نخورد چون برایش خوب نبود. ریحانها را مخصوص خواهر همسرم میگذاشت توی بشقابش و غذای عروسِ اول را کنار گذاشته بود چون میدانست حتماً خودش را میرساند.
تکتکمان را خودش دعوت کرده بود و هیچکس از این سفره بیبهره نبود؛ هر کس به اندازۀ خودش. پسرک را که بازیگوشی میکرد بارها صدا میزد و بین بدو بدو هایش سریع لقمهای در دهانش میگذاشت. وقتی میخواستم بامیهای بخورم، در گوشم میگفت "خرما هم بخور، بهتره" و من را به بهترینهایِ توی سفرهاش راهنمایی میکرد. عروسِ اول، کمی دیر رسید، چای را برایش داغداغ ریختند و شلهزردش را گرم کردند اما نان سرد شده بود. میخندید و میگفت "این هم از نتیجۀ دیر رسیدن". اما بزرگواری میزبانست که برای دیر کردنهایمان هم تدبیری دارد.
حاشیه:
باور کنیم که این ماه عزیز را مهمانیم. مهمانِ سفرهای همهچیز تمام که برای هر کسی، با هر قدر و اندازهای بهترینها را دارد، حتی برای بازیگوشها، حتی برای دیر کردهها. اما اگر دیر برسیم شاید نان از دهن بیوفتد!
درباره این سایت